خیلی سعی میکنم که این دنیای لامصب رو زندگی واقعیمه تأثیر نذاره
اما هر از گاهی ...
نمیدونم چرا؟
وقتی آدما مجازی
وقتی دنیا مجازی
چرا باید اینطور بشه؟
خسته شدم
خدا را شکر که اعتیادم به نت ترک کردم
دیگه هیچ علاقه ای هم به اومدن به این محیط ندارم
پس بهتره کاری که چند بار خواسم و نتونسم انجام بدم
ترک برای همیشه
هر بار بخاطر خماری برمیگشتم
اما دیگه ...
نه
تمام شد
فردا صبح همه چی پر
وستا با سردرد نوشت: اینبار به باور رسیدم...
گاهی هوس میکنم کاری انجام بدم
گاهی دلم واسه بعضی کارا که قبلترا انجام میدادم تنگ میشه
گاهی دلم میخواد از همه چیز و همه کس کناره بگیرم
تو لاک خودم گم بشم
یکی از این کارا ... آشپزی هسش
دوست دارم آشپزی
اما نمیدونم چجوریاست که هر بار که آشپزی میکنم
یا دستم میسوزه
یا با چاقو میبرم!!
نیدانم والا..
امشبم دستم سوزید
منم دیه به ستوه اومدم قابلمه رو تنبیه کردم
نذاشتم تا کمی خنک بشه
همونجوری داغ داغ
گرفتمش زیر آب سرد
تا ادب بشه
تا یاد بگیر
کمتر خودشو به دست من طفلی بچسبونه
کمتر منو جیز کنه
...
وستا نوشت: مامان بفهمه که چی بلای سر قابلمه هاش میارم ... اوه چی بشه
گاهی حسودیم میشه
به همه چی و همه کس حسادت میکنم
به گنجشکای رو درختا هم حسودیم میشه
...
وستا نوشت: هیییییی روزگار
ظهر بی مقدمه و به یک باره به یادت افتادم
صحنه ای که هر دو زیر باران بودیم
در برابر چشمانم ظاهر شد
مقابل هم و چشم در چشم
نشناختمت
خیس بودیم
و هر دو عجله داشتیم
بعد از عبور
شناختمت
...
یکی از روزهای سه شنبه بهاری بود
باران بهاری میبارید
هر دو بی چتر
و با قدم های تند در پی مقصد
نمیدانم تو متوجه من شدی یا نه؟
...
وستا با شیطنت نوشت: مطمئنم که میخونی، اما نمیتونی حدس بزنی که با تو هستم... غریبه
دختر بچه ما بزرگ شد و رفت مدرسه
دوران ابتدایی و راهنمایی رو پشت سر گذاشت
پا گذاشت به دبیرستان
سال اول و دوم درس بود فقط
سال سوم...
با واژه جدیدی آشنا شد
پســر
اما براش معنای نداشت
پیش دانشگاهی شد
و پسرک هنوز در پی دخترک
اما دخترک کاملاً بی احساس
چند روز قبل از کنکور
حسی در وجود دخترک بیدار شد
دخترک یه حس مرموز و جدیدی رو تجربه میکرد
دیگر درس معنای نداشت براش
اون عاشق شده بود
دخترک مغرور بود
از کنکور بیخیال رد شد
دانشگاه رو بیخیال شد
و عاشق شد
و هرگز نگفت که عاشقه
حتی وقتی پسرک گریه کرد
التماسش کرد
نگفت
فقط بعد از رفتنش اشک ریخت
...
وستا نوشت: کاش فقط یبار دیگه ببینمت فرزاد من
هوس کردم قصه بگم
یه قصه دنبالهدار و بی ته
تازه مقدمه هم نمیخوام بگم
یه راست اول قصه میخوام برم
اولش بزار ببینم چجوری بود
آهان
اولش از یکی بود و یکی بود شروع میشه
یکی که دو تا را آفرید
دو تا هم ملتی را پدید آوردن
که من هم جز این ملت بدبخت و فلک زده هسم
که به جبر پا گذاشتم رو این زمین خاکی
یه روز تابستانی بود
با اذان صبح بود که دنیا اومد
یه دختر سیاه و کوچولو
که از روز اول مراعات مامان کرد
اهل گریه و نق زدن نبود
زودتر از موعد راه رفتن یاد گرفت
تا زودتر به بدبختی و فلاکت برسد
برعکس تمام هم سن و سالاش اهل عروسک و عروسک بازی نبود
عشق خاک بازی و هفت سنگ و دزد و پلیس بود
...
وستا نوشت: ادامه دارد...
خنده ای که میکنم
فراموش میکنم
تمام غمها رو
و به خیال خود که تمام شد
هر چه غم و غصه است
زهی خیال باطل
...
خستهام... خسته ..
از موجودی به نام انسان
که حیا را قورت داده
و شرافت را لگد مال کرده است
...
کاش که...
وستای داغون نوشت: این روزها اشک میهمان همیشگی چشمانم شده
...
اینا نقطه ساده نیستن ، کلی حرف بود که میخواسم بگم
اما...
نتونستم..
پس توم خواهشاً دنیای از حرفهای تلنبار شده رو دلم ببین نه سه نقطه ساده و معمولی...
وستا با سرگیجه نوشت: چه شب بدی بود..
وحشت از سختی زندگی نیست
وحشت از نبود انسانیت است
وحشت از مرگ بشریت است
...
چه ابله که حیوانهای انسان نما
خود را آدم مینامند
و دامن آدمیت را لکهدار میکنند
...
و به خیال خام خود کس هم نمیداند
که پشت آن نقاب فریب چیست!
...
وستای داغون نوشت: حالم از همه بهم میخوره
در تب و تاب بود و نبودت خود را اسیر اوهام میکنم تا ذهنم را از هر چه که یادت را زنده میدارد پاک کنم ... ذهن مشوشم را با اشکال و امثال درهم و برهم پر میکنم و به نمایش درمیآورم و به پوزخندهای عابران مینگرم که چه ابلهانه خنده میزنند بی آنکه بدانند راز دلم را ... همراه میشوم با خندههای بی سبب آنان و خود را نیز چون آنان عاقل مییابم ... وستا نوشت: انگاری دارم عاقل میشم...